از کوچههای خاطرهی من
امشب، صدای پای تو میآید،
آه ای عزیزِ دور!
آیا به شهر غربت من پانهادهای؟
اینجا، پرندگان سحر در من
میلِ گذشتن از سرِ عالم را
بیدار میکنند،
اما، شبانگهان:
دیوارها اسارت پنهانیِ مرا
تکرار میکنند.
اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟
من، از میان مردمِ بیگانه
کس را به غیرِ خویش نمیبینم
تصویر من در آینه، زندانی است
من، خیره در مقابل آن تصویر
میایستم که با همه ننشینم.
اینجا، مرا در آینه خواهی دید:
آیینهای شگفت که همتای ساعت است،
آیینهای که عقربههای نهان او
در چارچوب سود و زیان کار میکنند،
آیینهای که ثانیهها و دقیقهها
در ذهنِ بیترحمِ سوداگرانهاش
تصویرِ تابناک مرا تار میکنند.
اینجا، زمان، طلاست:
هر لحظهاش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،
اما، ضمیرِ من
تقویمِ بیتفاوت شبها و روزهاست.
اینجا، غروب، رنگ جنون دارد،
باران، صدای گریهی تنهایی است،
چشمِ ستارگان، همه نابیناست.
اینجا، من از دریچه فراتر نمیروم:
دیوارِ روبرو
سرحدِ ناگشودهی دیدار است.
اینجا، چراغِ خانهی همسایه
چشم مرا به خویش نمیخواند:
بیگانگی، گزیدهترین یار است.
اینجا، درین دیار،
درها، همیشه سوی درون باز میشود.
در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من،
در زیرِ آسمانِ مهآلودِ باختر،
شب در دلِ من است،
صبح از شقیقههای من آغاز میشود.
اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست
در وهم شب، چراغِ یقینی نیست،
تنها، صدای یک دلِ سرگردان
با بانگِ پای رهگذری حیران
در کوچههای خاطره میپیچد،
آه ای عزیز دور!
آیا تو در پناه کدامین در،
یا در پسِ کدام درخت ایستادهای؟
آیا به شهر غربت من پانهادهای؟ .
"دکتر نادر نادرپور"
اینجا، ,مرا ,من، ,صدای ,است، ,آیینهای ,شهر غربت ,به شهر ,آیا به ,غربت من ,من پانهادهای؟